
تلویزیون روشن بود و دکتر ولایتی داشت راجع به پاسخ کوبنده ایران در جلسه اوپک و تاثیر آن بر قیمت نفت در بازارهای جهانی حرف میزد. البته من فکرم جای دیگری بود. داشتم حساب و کتاب میکردم که با حقالتحریر روزنامه، چند هزار سال دیگر میتوانم خانه بخرم؟ از10 سال پیش، هر بار که اطلاع میدهند امسال هم خبری از افزایش حقوق نیست، این محاسبه را پیش خودم انجام میدهم.
تا سال هزاروچهارصد همه چیز خوب بود و میتوانستم فقط بعد از دوهزار سال، انتهای منطقه بیستوچهار تهران یک زیرپله سی متری بخرم. ولی بعد از آن سال، یکهو همه چیز گران شد.
از آن روز کذایی که قرار شد پراید را فقط دویست میلیون بفروشند چهار سال گذشته و پراید به پانصد میلیون رسیده. قرار بود سال بعدش تولیدش متوقف شود. ولی… در همین فکرها بودم که صدای مادربزرگ حواسم را پرت کرد.
پیرزن گفت: «مادر پس کی منو میبری فیزیوترابی؟» گفتم: «فیزیوتراپی. پاشو بریم. همه مدارکتو آماده گذاشتی؟ داروهاتو خوردی؟» عکس زانو و کمرش را نشانم داد، چایی نباتش را سر کشید و گفت: «حاضرم». عکس را از پاکت بیرون کشیدم و داخل نور، خوب نگاه کردم.
گفتم: «خداروشکر زانوتون بهتره مادرجون. دراز بکشید.» دراز کشید و لُنگش را بالا زد. من هم شروع به مالیدن زانویش کردم. همینطور که از درد ناله میکرد گفت: «خیر از میونسالیت ببینی مادر. یادم باشه امشب یه غذای مفصل برات درست کنم. همونی که دوس داری.» چشمهایم برق زد و پرسیدم: «اشکنه پیاز؟» چهرهاش را در هم کشید و جواب داد: «الهی بگردم، هوس اشکنه پیاز کردی؟ نه مادر. اونو که همین دو ماه پیش خوردیم. امشب نون سنگکِ خشک داریم.» برای اینکه دلش را نشکنم خودم را خوشحال نشان دادم و گفتم: «بازم بهتر از تافتون خشکه!» زیر کشکک زانویش را محکم مالیدم و پرسیدم: «اینجا که درد نداره؟» لُنگم را چسبید و فریاد زد: «آاااااای… نه مادر، تحمل میکنم. خدا خیرت بده.»
بعد سریع بحث را عوض کرد: «چیه همش نفت و گاز و آمریکا و عربستان؟ بزن اون کانال دکتر تغذیه قراره حرف بزنه.» کانال را عوض کردم. دکتر ولایتی نشسته بود و داشت روی لُنگ یک گره جدید آموزش میداد که روی شکم بسته میشود و باعث میشود گرسنگی را کمتر بفهمیم. مادربزرگ گفت: «راستی مادر کار پیدا کردی؟» سر تکان دادم و گفتم: «قرار شد اگه کسی تصمیم به بازنشستگی گرفت بهم خبر بدن. الان دو سال و نیمه منتظرم… ولی معلومه درد دارینا!» مادربزرگ که از درد، لبه تخت را فشار میداد و نفسش به زور بالا میآمد جواب داد: «نه مادر، خوبم، تحمل میکنم. ایشالا که هرچی خیره پیش بیاد. بعدشم یه دختر خوب برات نشون کردم، بریم خواستگاری.» گفتم: «با سکه یه میلیارد تومن کی زن میگیره آخه؟» همینطور که صدایش اوج میگرفت، با داد و فریاد گفت: «حبابه مادر، همه چی حبابه. نگران نباش. تحمل کن، مقاومت کن.» و از شدت درد، از حال رفت.
در تلویزیون، دکتر ولایتی داشت وضع آب و هوای هفته آینده را پیشبینی میکرد.
تاریخ چاپ : 13-07-1397